هم قد گلوله ی توپ بود
گفتم: چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!
به شوخی گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع می کردم،
فهمیدم چقدر التماس کرده....
خدایا...
روز قیامتت ما رو فقط شرمنده ی شهدامون نکن
همین!
مادر حاج همت تعریف می کنه:
یک بار که محمدابراهیم به شهرضا اومده بود بهش گفتم
مادر بیا این جا یه خونه برات بخرم و همین جا زندگیتو سر و سامان بده
ابراهیم گفت: ننه جان! شما غصه ی ما رو نخور، خونه ی من عقب ماشینمه!
پرسیدم: یعنی چی خونت عقب ماشینته؟
گفت: جدی میگم، اگه باور نداری بیا و ببین...
باهاش رفتم...
سه تا کاسه، سه تا بشقاب، سه تا قاشق، یه سفره ی پلاستیکی کوچک...!
دوتا شیر خشک برای بچه و یه سری خرده ریزه ی دیگه
گفت: اینم خونه، می بینی که خیلی هم راحته...
گفتم: آخه این طوری که نمیشه
گفت: دنیا رو گذاشتم برای دنیادارها، خونه هم باشه برای خونه دارها...!
با خوندت این خاطره از حاج همت
یاد این جمله ی زیبای شهید آوینی افتادم:
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر
پرنده ای که مقصد را در کوچ می بیند
از ویرانی لانه اش نمی هراسد....